محل تبلیغات شما

آقای آشـنا



شک ندارم که من به دنیا اومدم تا دیوانه باشم. تا قبل از تو این دیوانگی دلیل نداشت. بعد از تو ولی دلیلشو پیدا کرد. بخدا اینا نه اغراقه نه یه مشت متن ادبی! نه از سر شکم سیریه، نه از رو بیکاری. اینا عین زندگی منه.
تنها اسمی که دوست دارم به زبون بیارم، اسم توئه. تنها کسی که میخوام کنارم باشه، تویی. تنها لحظه ای که آرامش پیدا میکنم، وقتیه که حس میکنم تو هم دوستم داری. شاید تا قبل از تو اینا معنایی نداشت اما بعد از تو معناشو پیدا کرد. من خلق شدم تا حتی اگه شده بی دلیل، دوستت داشته باشم، منتظرت باشم، ازت ناراحت نشم. بی انصاف! یه عمر قلبمو خالی نگه داشتم، چشممو و دلمو حراج کسی نکردم، اومدی شدی صاحب هر چیزی که داشتم، کم بود، میدونم. ولی همه چیزم بود با همون کم بودن، گفتی کافیه. گفتی همونا برات مهمه. الان دیگه برات مهم نیست؟؟ همونا کل وجود یه آدم بود لااقل بیا و دارایی های خودتو سر و سامون بده، میترسم بقیه فکر کنن این دل بی صاحبه، این چشما بی صاحبه، این دستا بی صاحبه، نیست، تو که میدونی نیست. تو که میدونی هزار هزار دنیا هم بهم بدن، دلم راضی نمیشه کس دیگه ای اینجا، دقیقا همینجا توی این دل بشینه. میترسم بقیه فکر کنن من عاشقی بلد نیستم، دوست داشتن بلد نیستم و واسه همین تنهام. بیا بهشون بگو. بیا به همشون بگو. شدم شبیه یه بچه که گم شده، تنها و سرگردان توی یه غروب سرد پاییزی که کوچه ها و خیابونا رو زیر پا میزاره، چشمش دنبال یه نگاه آشنا میگرده، یه کسی که اونو بشناسه و دلش به دلش راهی داشته باشه.

چند تا غروب باید دلم بگیره، بمیره، بشکنه ولی تو نباشی؟ چند بار باید بمیرم و زنده بشم و بازم بگم "تو" تا باور کنی حرفت و اسمت لغلغه زبونم نیست، از رو بیکاری و بی کسی نیست، از رو شکم سیری نیست. چند بار؟
یه لحظه فرض کن، ده سال بعد، یهو یاد من بیفتی، کنجکاو بشی بدونی دارم چیکار میکنم. بری توی پیامای قدیمی تا دنبال شماره ای، آدرس وب سایتی چیزی بگردی. حالا فرض کن آدرس اینجا رو پیدا کردی و وارد اینجا شدی و شروع کردی به خوندن و چیزی جز انتظار و انتظار و انتظار نبینی، بفهمی که هنوزم منتظرتم، توی دلت این فکرو مزه مزه کنی که برگردم یا نه. اونوقت اگه حتی تنها هم باشی، میتونی برگردی؟ حتی اگه بی نهایت دلت پر بکشه برا عشق و عاشقی، برا من، میتونی برگردی؟ میتونی باهام حرف بزنی؟ چطوری میخوای توضیح بدی که چرا آخرین پیاممو بی جواب گذاشتی؟ چطوری میخوای بهم بگی اومدی جبران کنی؟ اصلا میتونی جبران کنی؟ اصلا روت میشه تو چشمام نگاه کنی؟ با خودت میگی برم چی بگم؟ بگم دلیل تمام غصه هات اومد؟ بگم یار بی وفات اومد؟

شاید تو هنوزم کارت رو درست میدونی، ولی من هنوزم معتقدم، حتی اگه به هزار و یک دلیل باید میرفتی و هر هزار و یک دلیلت منطقی و درست میبود، میتونستی بهتر انجامش بدی! میتونستی اینقدر دلمو نشکنی، میتونستی اینقدر منو از خودم، از زندگیم، از هر چی عشق و عاشقیه توو دنیا، از هر چی دوست داشتنه، بیزار نکنی. میتونستی بهم بفهمونی که اعتماد بیجا نکردم، دلم رو بیجا بهت ندادم. میتونستی بهم بفهمونی ارزشمندم، عشقم ارزشمنده، نه اینکه مثل بی اهمیت ترین آدم روی زمین رها بشم. که منتظر باشم ببینم بعد از دو سال عشق، انتخاب میشم یا نه. میتونستی باور کنی که خراب کردن احساسم، شکستن دلم، نمیتونه راه خوبی برای رها شدن از عشق من و رها کردن من از این عشق باشه. من به تو و این عشق باور دارم، میتونستی تو هم باور کنی که گاهی یه باور، میشه همه زندگی یه آدم. همونطور که شدی همه زندگی من.

ممکنه زمانی برسه که بی نهایت دوستت دارم و منتظرتم، اما دیگه دلم نخواد برگردی، تنهایی رو ترجیح بدم به بودنت، به برگشتنت، چون اون موقع دیگه بترسم از رفتنت، از غرور نابجات، از دل شکستنت، از مردد شدن دوباره ات، از روز و شبای تنها شدن. دوست داشته باشم تنها باشم و به فکرت قناعت کنم. این محتمل ترین آینده ایه که پیش روی منه. تو حوصله اینو نداری که توی اون حالم اونقدر سماجت به خرج بدی تا بازم دلم نرم بشه. حوصلشو داری؟ اگه "نه" پس نزار وارد راهی بشیم که حوصله زیاد بخواد و غرور کم!

من عشق و عاشقی رو بلد بودم ولی نمیتونستم بگم، نشون بدم، نمیتونستم . تو یادم دادی. مثل معلم سال اول دبستان که دستای بچه ها رو موقع نوشتن الفبا میگیره تا درست و خوانا بنویسن. باهاشون تکرار میکنه تا یاد بگیرن. تو باهام تکرار کردی، دونه به دونه کلمات رو. موقع گفتن، به لبات نگاه کردم تا روش درست ادا کردنشون رو یاد بگیرم. ازم انتظار نداشته باش باور کنم معلمم، الفبا رو یادش رفته. 


 
گفتم یه روز هم بدون تو نمیتونم زندگی کنم
روزا و شبای زیادی رو سراغ دارم که نبودی. و من نمردم!
گفتم تو همه کس و کار منی
شرایط سخت و مهم زیادی پیش اومد و دیدم تنها کسی که کنارم نیست. تویی!
گفتم من بدون تو نمیخوام به جایی برسم
به جاهایی رسیدم که حتی توی خیالمم نمیدیدم اونم بدون تو و کمک و دلگرمی تو!
خلاصه هر چی گفتم، خدا تمام تصورات باطلم رو نشونم داد و بهم فهموند که به هیچکسی جز خودش نیازی ندارم
چون تنها کسی که توی شبای تار و روزای بی امیدم کنارم بود، خودش بود
تنها کسی که توی شرایط سخت و طاقت فرسا زیر پر و بالم رو گرفته بود، خودش بود
تنها کسی که کمکم کرد به هر جایی که میخوام برسم، خودش بود
تنها کسی که اشکامو شمرد، دلمو زنده کرد، پا به پام صبوری کرد خودش بود
ای به قربان خودش که یه لحظه بودنش می ارزه به هزار تا بودن های شرطی و نصف و نیمه دیگه
حالا تو هی نباش! 
خودش برام پدری کرد، مادری کرد، دلبری کرد
و من هی نمیفهمیدم که بابا موندن یا نموندن تو این وسط اصلا موضوع اصلی نبود
اون قرار بود بیاد و بمونه
و هیچوقت هم نره!
تو دیگه باشی، نباشی، مهم نیست!
من الان فقط دلم واسه یه چیزایی تنگ میشه
و فقط برا یه چیز حسرت میخورم
دلم برای تمام اون لحظاتی تنگ میشه که تمام و کمال عشقو به قلبم پذیرفتم
دلم برای اون جسارت دل به دریا زدن، اون صبر و حوصله و انتظار، اون عشق بی رقیب تنگ میشه
دلم برای تمام اون اشکا و دعاها و مناجات ها تنگ میشه که مدتهاست دیگه به اون سوز و گداز تکرار نمیشه
دلم برا اون دلتنگی ها، بیقراری ها، شب زنده داری ها، آشفته حالی ها تنگ میشه
و حسرت اینو میخورم که چرا نشد که بشه، چرا نخواستی
اما تو.
قضاوت اینکه چی به دست آوردی و چی از دست دادی، بمونه با خودت!
هر چی به دست آوردی و به هر جایی رسیدی، خدا زیادترش کنه و بیشتر!
و امیدوارم روزی نرسه که بفهمی اشتباه کردی و خدایی نکرده حسرت بخوری

زیاد صبر کردم، زیاد انتظار کشیدم، شب و روزای زیادی رو با توهم برگشتنت سر کردم
دیگه بسمه
دیگه هر آدمی اونقدر برام عزیزه، که براش عزیز باشم!
وقتی ببینم برا کسی مهم نیستم، دیگه نمیشینم شمارش مع بندازم برا برگشتنش و هر بار تمدیدش کنم
و هر بار که شمارش به صفر رسید، بهانه جور کنم و بدم دست عقلم که کم پاپیچ انتظارم بشه
دنبال نشانه باشم که به امید تبدیلش کنم و قلبمو باهاش زنده نگه دارم
هر شب بیخوابی بزنه به سرم و هر لحظه دلم هواشو بکنه
دلهره بگیرم که الان کجاست و چیکار میکنه
نه عزیزم
حقیقت این بود که من برات نه عزیزم و نه مهم!
نه خودم، نه احساسم، نه زندگیم، نه شعورم، نه عشقم
اصلا نمیدونم من توی زندگیت چه نقشی ایفا میکردم، چغندر یا هویج!
یا شاید یه آدم یدکی بی ارزش، صرفا برای فراموشی آدم مهم و عزیز دیگه ای که فعلا در دسترس نیست!
دیگه منتظرت نیستم!
نمیگم دیگه دوست ندارم
نمیگم دیگه دعات نمیکنم
نمیگم دلم برات تنگ نمیشه
میگم این مسیری که من سرش ایستادم، اصلا مسافری نداره که بخواد بیاد
میخوام چمدونم رو جمع کنم، با قایق لت و پارم برگردم به ساحل
وسایلمو داخل صندوقچه قدیمی خاطراتم بزارم
دلمو قاب کنم بزارم توو طاقچه، یه روبان مشکی هم اریب بزنم روش، 
ریسه های خونه رو خاموش کنم، 
در قفسا رو باز کنم تا هر کی هر جا دلش میخواد بره، بره
برم لب حوض، یه آبی به سر و صورتم بزنم، گرد و خاکای لباسمو بتم
بعدشم برگردم سماورمو آتیش کنم، یه چایی زعفرونی با هل و دارچین دم کنم
بعد با یه فنجون چایی و یه کاسه پولکی زعفرانی برگردم لب حوض
آسمون خدا رو نگاه کنم و بدونم یکی اون بالاها هست که قدّ دها میلیارد نفر آدم برام ریفیقه! اونم ریفیق ها!
شکر کنم بودنشو، داشتنشو، مهربونی و وفاشو
بعدش فراموش کنم چی شد، چی نشد، کی موند، کی رفت
درِ این خونه، از روز اول نباید به روی هیچ مسافری باز میشد!
اونم وقتی که سقفش رو به آسمون خدا باز میشه

از اینکه این پیاممو میخونی خوشحالم. چند روزیه که حالم بهتره. هفته گذشته حرم امام رضا بودم. بگذریم از اینکه چطور راهی شدم، اما دلیل رفتنم فقط یه چیز بود. امید داشتم خدا اونجا به حرمت امام رضا صدامو بشنوه و دستمو بگیره و شاید دعامو مستجاب کنه. توی مسیر رفت، وقتی فهمیدم داریم به سمت تهران میایم و از اونجا میخوایم بریم به سمت مشهد، یهو دلم گرفت. اشک توو چشام جمع شد. چون توی پنج سال گذشته، نزدیک ترین فاصله من به تو ششصد و هفتاد کیلومتر بود. اما اون شب رسیدم به کمتر از 10 کیلومتری تو. دوست داشتم همونجا پیاده شم و دنبالت بگردم اما کجای تهرونو بگردم؟! سهم من از تو بعد از پنج سال عاشقی، حتی یه آدرس هم نیست. عاشق به خودی خود سرگشته و شیدا هست. وای به روزی که معشوقش بی نشان هم باشه.

وقتی رسیدم حرم، روزای اول جرئت نمیکردم برم نزدیک ضریح حضرت. توی صحن انقلاب میموندم و همونجا زیارت میکردم. من پر از گناه بودم و خیلی دلشونو شکسته بودم. نمیشد برم داخل. از آداب زیارت هم اینه که از گناهانت توبه کنی. اما دنبال یه حال خوش بودم تا درست توبه کنم. دو روز اول اینطوری گذشت. چند باری رفتم حرم. اما روز سوم مصادف شد با روز عرفه. منم یه کوله بار پر از گناهمو برداشتم و رفتم حرم. بازم جرئت نکردم برم جلو. وایسادم تا صحنا یکی یکی پر میشد و وقتی همه نشستن، من رفتن اون آخرا یه جای خلوت پیدا کردم نشستم. زیر آفتاب بود، گرمای خورشید مرداد ماه مشهد بد میسوزوند. اما تحمل کردم. گفتم حقته حامد.بچش که این آتیش، هرگز به سوزندگی آتیش جهنم نیست. گفتم کمی آقتاب بخورم شاید دل خدا به رحم اومد، همین اعتراف نکرده، بگذره ازم. دعا میخوندم و گریه میکردم. آی گریه کردم. آی گریه کردم. دعا که تموم شد، انگار بار عالم رو از رو دوشم برداشتن. انگاری دو تا بال بهم داده باشن. همون شب دوباره رفتم حرم. اینبار اذن گرفتم و وارد شدم. میدونستم پاکم. برای اولین بارم بود که میومدم حرم امام رضا. اصلا بلد نبودم از کدوم سمت باید برم تا به ضریح برسم. اما گویا یکی منو راهنمایی میکرد. رفتم و رفتم و یه راست رسیدم به ضریح. اشک توو چشمام جمع شد. انگاری صدای بال و پر زدن ملائک رو میشنیدی. قربون حرمش برم که همیشه شلوغه اون وسط ضریح زیباش اونقدر دلربایی میکرد که هواس همه پرت اون بود. 
کسی به کسی کاری نداشت.

بعد از اون شب، شده بودم عین بچه ها. هی توی حرم میگشتم. یه لذت خاصی داشت. از این در میرفتم داخل، از اون یکی در برمیگشتم توی یه صحن دیگه. راه میرفتم و باهاش حرف میزدم. تمام چهار روزی که مشهد بودم، فقط حرم رفتم. فقط به همین دلیل اومده بودم آخه! اومدم بودم عرض حاجت کنم. دلمو بسپرم دستش و برگردم.

"قناعت به داده و نداده خدا و صبر بر حکمتش" یکی از چیزهایی بود که بعد از برگشتن از اونجا بهم دادن. اصلا آروم شدم. شادی و لذت واقعی رو حس کردم. خدا رو تصمیم گیرنده قرار دادم و خودم و کارهامو سپردم دستش. تو و عشق تو رو هم همینطور. اونو بینا دیدم و دست زندگیمو گذاشتم تو دستش گفتم اگه منو لایق میبینه، من دوست دارم جای عشق هر کسی توی دلم، عشق خودشو قرار بده. گفتم خدایا، من حاضرم هر عشقی که توی دلم هستو بدم، به جاش عشق تو رو داشته باشم. اما اگه لایق نیستم، یا فعلا نمیشه، لااقل کمک کن تکلیفم با خودم و دلم و زندگیم مشخص بشه. خسته شدم از انتظار. بهم بفهمون اصلا انتظار فایده ای هم داره یا نه. این راه به جایی ختم میشه یا نه. از اون موقع تا حالا، خیلی چیزها فهمیدم و درک کردم و باورم شد:

یک: اونی که میره، نه تنها حق نداره، بلکه واقعا نمیتونه چیزی رو با خودش ببره! تو اگه چیزی برات مهم بود، میموندی و براش میجنگیدی. پس چیز ارزشمندی پیش من نداشتی و پیدا نکردی که بخوای بخاطرش بمونی. تو اگه یه "دوستت دارم" گفتی، این وجود من بود که اونو تبدیل به هزار رنگ و رایحه کرد و دمیدش توی زندگیم. چون وجودم عین یه کویر تشنه منتظر یه نم بارون بود تا لب به لب گل و ریحان از دل ترک خورده و خشکش بزنه بیرون. بذر اون گلها رو که بارون نیاورده. تو مثل بارون فقط باعث شدی اون گلا از دلم بزنن بیرون. اون من بودم که تو رو اونقدر دوست داشتم و حالا، بازم این منم که دوستت دارم. تو هیچی رو با خودت نبردی. حتی دلم رو. تو مثل یه قاصدک، فقط یه خبر آوردی و رفتی تو حتی نمیتونی یه تیکه کوچیک از خاطراتمون رو با خودت ببری. چون خلق کننده اصلی اون خاطرات من بودم و اون خاطرات توی ذهن من آب و تاب گرفتن.
هیچ چیزی از دست نرفته. نه هیچ قطره ای از اشکام و نه هیچ کلامی از دعاهام. هیچ مقداری از نم دلتنگی هام و هیچ تپشی از ضربان های قلب بی قرارم. همش همچنان هست و توی این وجود خسته من جا گرفته. فقط لحظه ای پا به عالم ظاهر گذاشته و سبب اینهمه خاطرات خوش شده. منبعش اینجاست. همینجا. تو هیچی رو با خودت نبردی (نمیتونستی ببری)، تمام اون چیزی که اون موقع داشتم، هنوزم دارم. اینو فهمیدم و راحت شدم. من نه تنها همون حامد پنج سال پیشم، بلکه خیلی خیلی قوی تر و بهتر شدم. وقتی چیزی از من کم نشده، پس چیزی برای ادامه زندگی کم ندارم! 

دو: اینکه تنها موندم و رها شدم، دلیل بر بد بودنم نیست. دلیل بر ناقص بودن و بد عمل کردنم نیست چون پذیرفتم که من هر کاری از دستم بر اومد کردم، خودم رو گنهکار نمیدونم. من بهت بدی ای نکردم که بخوام بخاطرش پشیمون یا ناراحت باشم. من تمام تلاشم رو کردم تا مجابت کنم که میتونیم. و تو تمام تلاشت رو کردی که بگی نمیتونم! هزار دلیل آوردم و هزار بهانه جور کردم. من کم کاری نکردم! اولا اینکه واقعا دوستت داشتم و هدفم خوشبختی هردومون بود. ثانیا واقعا تلاش کردم و مطمئنم اون موقع بیشتر از اون از دستم بر نمیومد. ثالثا اگر خطاهایی هم داشتم، عزم جدی داشتم برای درست کردن خودم و هرگز خودم رو بی عیب و نقص نمیدونستم. خودمو سپردم دستت و گفتم هر جور میدونی درستم کن. میتونستم بهت دروغ بگم. میتونستم بزرگنمایی کنم و یکی رو صد تا نشون بدم. با اینکارا میتونستم عمر رابطه رو خیلی بیشتر کنم و برای خودم زمان بخرم تا بتونم مقدمات رو فراهم کنم. اما اینکارو نکردم چون نباید میکردم. چون دوستت داشتم و نمیخواستم بهت دروغ بگم. 

سه: تو اگر واقعا دوستم میداشتی، هرگز راضی به رفتن نمیشدی! پس مهم نیست چقدر برام عزیزی، مهم نیست چقدر فوق العاده ای، مهم نیست چه احساسی به من دادی، مهم نیست چه کاری برام کردی، مهم نیست چه کسایی دور و ورتن و چقدر دوستت دارن یا دوستشون داری، اگر نتونستی بمونی، یعنی دوستم نداشتی، یعنی این احساس، این قلب، این عشق، این آدم برات ارزشی نداشت! یعنی سرنوشتت با سرنوشت من گره نخورده و من نمیخوام با کسی که واقعا و از عمق قلبش دوستم نداره، زندگی کنم! موقعی که برای اولین بار گفتم دوستت دارم، امید داشتم که گل پر رنگ احساسم رو که تا حالا هیچ کسی ندیده ببینی و هرگز هوس نکنی اونو پرپر کنی. من احساسی رو بهت هدیه دادم که تا اونروز به هیچکس هدیه نداده بودم. امید داشتم که تو هم همونقدر دوستم داشته باشی. امید داشتم این احساس پا بگیره و دست هر دومون رو بگیره و بزاره توو دست خدا. امید داشتم دلم، زندگیم، احساسم، آیندم، غرور و شخصیتم برات اونقدر ارزشمند باشه که هرگز دلت نیاد از خودت ناامیدم کنی.

چهار: من نمیتونم منتظر تو یا هر کس دیگه ای باشم تا بیاد و زندگیمو زیبا کنه! من باید خودم زندگیمو بسازم و زیبا کنم و طوری زندگی کنم که انگار به هیچکسی جز خودم نیازی ندارم. من تا امروز منتظر تو بودم و تمام شادی هایی که قرار بود با هم داشته باشیم رو تنهایی تجربه نکردم. میخواستم با هم تجربشون کنیم. اما فهمیدم من اگه نتونم تنهایی شاد باشم، هرگز نمیتونم با کس دیگه ای هم شاد باشم. شادی باید در وجودم غلیان کنه بعد به اطرافیانم برسه. به همین خاطر از شکستن قلب خودم دست برداشتم و از تلاش برای درست کردن کارهایی که قرار نیست درست بشن دست برداشتم و از وقف کردن زندگیم برای کسی که حاضر نیست یه دقیقه از روزش رو برام کنار بزاره هم دست برداشتم! اگه کسی منو دوست داشته باشه، حتما حرکتی، کاری، تلاشی در جهت داشتنم میکنه!

پنج: من نمیتونم کسی رو مجبور کنم که دوستم داشته باشه، بهم وفادار باشه، یا همونی بشه که من میخوام. این شخصیت و ذات اون فرده که باعث میشه تصمیم بگیره سر قولش بمونه یا وقتی دلی رو به دست آورد، هرگز اونو نشکنه و تنها نزاره. ذات و شخصیت من هم هیچ تاثیری توی تصمیمش نباید داشته باشه. اگر آدم واقعا کسی رو دوست داشته باشه، هم بهش وفاداره، هم دلشو نمیشکنه و هم تنهاش نمیزاره تا با زخمای توی قلبش یه عمر درد بکشه! حتی اگه بدترین فرد دنیا هم باشه، میمونه و درستش میکنه. رفتن آدما اتفاقی نیست. اینکه هر کاری کردم تا همه چیزو درست کنم و نتونستم هم، اتفاقی نیست! دستی بالای دست ها نمیخواد کنار هم باشیم، پس همه چیزو میسپرم به خودش. اون بهتر میدونه کی قدر احساس منو میدونه.

شش: اینکه قلبم شکست، اینکه تنها موندم، باعث نمیشه تبدیل بشم به یه آدم دست دوم! در ژاپن تکه های ظرف شکسته رو با طلا به هم بند میزنن. اینکار علاوه بر اینکه باعث میشه اون ظرف ظاهر زیبایی پیدا کنه و درست بشه، اونو به قیمتی بسیار بالاتر از قبل میرسونه. چون معتقدن هر چیزی که شکست، تاریخی داره که اونو زیباتر میکنه و اصلا زیبایی یه چیز، به قدمت و تاریخی که داشته، به حوادثی که پشت سر گذاشته بستگی داره. یقینا اتفاقاتی که افتاد دلیلی داره و اون اتفاقت هرگز روح منو از تعالی و عشق بی حد و حصر الهی محروم نمیکنن! که کاملا برعکس، منو مشمول رحمت و توجه خداوند هم میکنن. علاوه بر این، هر مرحله از زندگی به نسخه جدیدی از من نیاز داره. پس من باید میشکستم و دوباره پیوند میخوردم و تبدیل میشدم به موجودی قوی تر و تلاشگر تر و پاک تر تا برای مرحله جدیدی از زندگی آماده بشم. این یعنی زندگیم وارد فاز جدیدی از تکامل شده و خودش جای بسی خوشحالی داره!

هفت: معتقد شدم اگه خدا چیزی رو برای من بخواد، برام نگهش میداره! و جالب تر اینکه، خدا این تصمیمو بر اساس کارهای خوب و بدم نمیگیره بلکه حکمت و دانایی خودش در اون دخالت داره! وقتی خودت رو بهش میسپری، بهترین تصمیم گیرنده عالم که همه چیزو میدونه، کارهات رو روبراه میکنه. پس توکل میکنم به خودش. هیچکس بهتر از خدا نمیدونه چی خوبه و چی بد. من تمام تلاشمو کردم، بقیه امور رو به خدا میسپرم.

هشت: دلیلی وجود نداره که بخوام تو و احساسی که به تو داشتم رو از کسی مخفی کنم. من کار بدی نکردم که بخوام بخاطرش شرمنده باشم. دوستت داشتم، بهت وفادار بودم، برای ساختن زندگیمون تلاش کردم، بهت هوسی نداشتم، عاشقانه دلتنگت شدم، تمام وجودمو در اختیارت گذاشتم و این وظیفه یه عاشق واقعیه. من با تو اون کسی بودم که با هیچکس نبودم. 
کامل نبودم اما سعی کردم بهترین ورژن خودمو به تو هدیه بدم. عیب و ایراد داشتم اما بر اونها اصرار نداشتم. اگه میخواستی میتونستی کمکم کنی تا بهتر بشم.

اگه بعد تو کسی وارد زندگیم بشه و ازم در موردت بپرسه، همه چیزو بهش میگم. اون هم با افتخار.
دوست داشتم این انتظار به شیرینی به سر برسه اما نشد. به زودی پنجمین سالگرد عشقمون هم میرسه و میدونم تو بازم به روی خودت نمیاری. اما هر جایی که هستی، توی سالگرد عشقمون به یاد بیار کسی رو که جز تو، کسی رو به یاد نداشت. 
هنوزم دوستت دارم؟ معلومه خب. اما چرا این حرفا رو زدم؟ چون انتظارم رو از آدما قطع کردم. دیگه منتظر کسی نیستم. خودمم و خدام. هر کسی رو به جایگاه اصلیش توی زندگیم برگردوندم. میزارم خدا خداییشو بکنه و بنده، بندگیشو
در اینکه میتونم ببخشمت یا نه، نمیتونم حرفی بزنم. امیدوارم بتونم. ولی اگه نتونستم، منو ببخش!
این آخرین نامه من نیست. این، نقطه عطف زندگیمه. جاییه که شکستم و بازم پا شدم.

بوسه بسیار به پیوست است. یا حق



و یک حقیقت ساده و البته تلخی که شخصا به آن رسیده ام این است،
خاطراتی که ما از آدم ها داریم، بسیار بیشتر از حضور واقعی آنهاست در زندگی ما!
یک دیگ گذاشته ایم وسط و او را انداخته ایم درون دیگ
سپس هر چه با او در ارتباط بوده، هر احساسی که از ارتباط با او داشته ایم، هر ترانه و آهنگی که در حال دوست داشتن یا فراق او شنیده ایم، هر کوچه و پس کوچه و شهری که با یاد او در آنها قدم زده ایم را ریخته ایم درون این دیگ!
همین شده که میبینی تمام زندگیمان شده خاطرات او!
اندک اندک در می یابی که حتی به گذشته هایی که اصلا او را هم نمی شناختی راه پیدا کرده
به خاطرات کودکی ات!
انگار آن زمان ها که نشسته ای قایم موشک بازی کرده ای هم او آمده نشسته یک گوشه و تماشایت میکرده
آنقدر درگیرش بوده ای که نشسته ای فکر کرده ای. و فکر و فکر و فکر
هر خاطره و اتفاقی را با او معنا کرده ای
به گذشته هایت رفته ای و خاطراتت را دانه دانه تحریف کرده ای تا او با ارزش ترین فرد زندگی ات باشد
در کنار هر امضای معلم زیر هر املایت جستجویش کرده ای
با هر آبنبات و لواشک طعم او را به خورد خودت داده ای
اما اشتباه کرده ای!
او را در زمان ها و جاهایی راه داده ای که اصلا نبوده و نباید بوده باشد!
افتخاراتی را به او نسبت داده ای که کوچکترین نقشی در آنها نداشته
زمان گذشت تا بفهمم، نباید بگذارم هیچ کسی از حد خودش فراتر برود
او را فقط در جاهایی ثبت کنم که حضور داشته
فقط از احساساتی دم بزنم که از او دیده ام
او را در خاطراتی شریک کنم که تمام قد در آن حضور داشته
او اگر یک دوستت دارم گفته، من قیافه خوشبخت ترین آدم روی زمین را به خود نگیرم
و همه اتفاقات زندگی ام را به آن پیوند نزنم
از اولین بیستی که گرفتم تا ماجرای لیز خوردن و شکستن دستم
نه اینکه کار بدی باشد. نه!
عین عشق است.
اما این زمان، زمان مناسبی برای این کار نیست
من اینها را نمی دانستم.
و به تو جایگاهی را دادم که قائدتا نباید در آن می بودی!
روزی دهنده من کسی دیگر بود، جان دهنده من کسی دیگر بود و من در دامان مهر و عطوفت کسی دیگر پرورش یافتم
وقتی زمین خوردم، خودم پا شدم! وقتی تنها شدم، محرمم کسی دیگر بود.
در آن زمان ها، تو کجا بودی؟؟
نبوده ای. و من به اشتباه ترین صورت ممکن، تو را در تمام آن لحظات دیده ام
نمی دانی آن زمان که دل پر مهر خودم را به تو بخشیدم،
و به بی بدیل ترین حادثه زندگی ام مبدل ساختم
چقدر احساسات در من آمده و رفته و چند بار شکسته ام و ناامید شده ام، بلند شده ام یا از نو ساخته ام
نمی دانی و همین شد که فکر کردی کارم چندان اهمیتی نداشته
نمی دانی در متن چه خاطراتی حضورت را ثبت کرده ام
یا در دل چند پس کوچه، با تو (توی خیالی) قدم زده ام.
چند بار دستانت را گرفته ام یا در تصوراتم با تو در مورد چه اتفاقاتی صحبت کرده ام
نمی دانی . آن هنگام که نام تو را در تمام زندگی ام ثبت میکردم، خودم را در معرض چه خطر بزرگی قرار داده ام
خطر "دچار شدن"
تو را از کدامین خاطره پاک کنم؟ نقش کدامین لبخند را جایگزین لبخندت کنم؟ 
تو دیگر ثبت شده ای! در کنار هر بیست معلم، در کنار هر بلند شدن، در کنار هر اجابت دعا، در کنار هر اشک شوق، در کنار هر لبخند مادر.
و تو امروز برای من به اندازه ای آشنایی که گویا در تمام عمر با تو زیسته ام.

امانت دار خوبی بودی؟!
جوابش با تو. پس بگذریم
بازم میخوای بگی تقصیر خودمه؟ اگه نبود چی؟!
میگی خودت نمیخوای فراموش کنی تلقینه اگه نبود چی؟!
من اما میگم اگه تلقین بود، بالاخره بیدار میشدم از این خواب، تموم میشد این درد خسته میشدم از این دلتنگی رها میکردم این عشقو
آدمی که زندگیشو دوست داره، نمیاد هی الکی به خودش درد هدیه بده. بالاخره خسته میشه منم زندگیمو دوست دارم
وقتی امیدی نیست، وقتی اونی که باید باشه نیست، وقتی حتی حاضر نیست جوابتو بده، وقتی نه خبری ازت میگیره نه حالتو میپرسه و نه حتی حالشو بهت میگه تا از نگرانی دربیای؛ وقتی هزار بار دلتو میشکنه و حتی یه بار نمیخواد جبرانش کنه، دیگه چه دلیلی برای دوست داشتنش مونده؟ چرا باید بازم دوستش داشت؟
پس چه دلیلی هست که یه آدم بازم منتظر بمونه و عاشق؟
مگه آدم قحطه؟ چه رازی هست توی این نوع دل بستن؟!
نمیدونم، نمیدونم والله نمیدونم اما هر چی هست، نه تلقینه، نه عادت، نه لجبازی پس بگذریم
نمیگم خودم نمیخوام دردمو درمان کنم، خواستم.هزار بار.
دردم بدتر شد اما بهتر نشد پس. بگذریم
میگن درمان هر دردی دست کسیه که اون دردو ایجاد کرده!
و اون کس تویی، و چون "نمیخوای" درمان کنی پس بگذریم
درست یا غلط، بعضی آدما، انگار یه بار مصرفن اینو باید از حجم عشقشون یا "وقتی" که برات میزارن متوجه بشی
طوری خودشونو خرج تو میکنن که اگه وسط راه بزاری و بری، دیگه دل و دماغ بودن و زندگی کردنو ندارن
اونقدر ازشون خرج شده که دیگه نمیتونن به کس دیگه ای دل ببندن
به قول رفیقی که میگفت: انگار تمام عشقشونو گذاشتن برا یه نفر
از خودت انرژی میگیرن و به خودت پس میدن و . اگه نباشی
مثل بشقاب غذای نیم خورده، غیر قابل استفاده میشن
و چون یکی از همینا منم، پس بگذریم
نمیخوام بگم مقصر تویی، نمیخوام بگم نمیبخشمت، نمیخوام باعث احساس عذاب وجدان در تو بشم،
نمیخوام زندگی رو به کامت تلخ کنم. والله قسم نمیخوام
اما با مرام، بشین فکر کن، دلیل اینهمه اصرار چیه؟ لجبازی؟ تلقین؟ عادت؟ یا. افتادم گوشه رینگ زندگی
اصلا مقصر #من، اونی که باید ببخشه #تو، اونی که بد کرد #من. اما. نزار بمیره. نزار
و چون نمیخوای پس
.
به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
هــمه دریــــــا از آنِ مـــا کن ای دوست
دلــم دریـــــــا شـــد و دادم به دســتت
مکش دریـا به خون، پروا کن ای دوست
.
#سیاوش_کسرایی
.
یه روزی اینا رو میخونی بهت قول میدم
با خط به خطشون گریه میکنی، بهت قول میدم
یه روز تویی که اینقدر بی خیالی، تک تک مطالبو میخونی تا بدونی به چی فکر میکردم، چی توو دلم بوده، ازت چی میخواستم
تمام مطالب وبلاگمو میخونی تا بدونی این چند سالو چطوری گذروندم
مجبور میشی به یاد بیاری رمز مطالب رمزدار چی بود! بهت قول میدم.

گاهی آدم تمام می شود! نه برای کسی. بلکه برای خودش! بزرگترین سرافکندگی، سرافکنده بودن در مقابل خود است! نه دوست و آشنا و پیامبر و امامان و حتی خدا! وقتی در مقابل خودت سرافکنده باشی، برای خودت تمام شده ای. دیگر آرزوهایت، امیدهایت، انگیزه هایت، توانایی هایت، عشقت، مهربانیت، خصلت های خوب یا بدت، برای خودت مفت هم نمی ارزد! با خودت می گویی بروم کتابی بخوانم، بعد می گویی بخوانم که چه؟ که به کجا برسم؟ که چه چیز یاد بگیرم؟ اصلا یاد بگیرم، که چه بشود؟ اصلا به جایی هم برسم، بعدش که چه؟ انگار که نه در مورد خودت، که در مورد یک غریبه که در تمام عمرت نه او را دیده ای و نه کم و کیف زندگی و بودنش برایت اهمیتی دارد حرف میزنی! برایت اهمیتی ندارد حالش خوب باشد یا نه، موفق باشد یا ناموفق، عالم باشد یا بی سواد، عاشق باشد یا هر کوفت دیگری. و من برای خودم تمام شده ام! دوباره می گویم: من برای خودم تماااام شده ام.

دیگر برایم اهمیتی ندارد امروز روز آخر عمرم است یا فردا. اصلا فرض کن بگویند امروز آخرین روز عمر توست. فکر میکنی بلند میشوم میروم کارهای نکرده را سر و سامان دهم و حلالیت هایم را بگیرم؟! نه! همین جا مینشینم و منتظر آن لحظه خواهم ماند. چون من در مقابل خودم سرافکنده شدم. هیچ موفقیتی، هیچ تلاشی، هیچ جایگاهی دیگر برایم اهمیتی ندارد. من خودم را باور ندارم. از نظر خودم بی ارزشم. به همین دلیل همیشه سر به زیرم و خودم را لایق هیچ خوشبختی و موفقیتی نمی دانم! وقتی که می خواهم بخندم، خودم را شایسته آن لبخند هم نمی دانم!

شاید فکر کنی اغراق میکنم اما اینها عین واقعیت است! من به نابودی خود رضایت داده ام. از نظر خودم، دیگر تمام شده ام و کش دادن به این "هیچ بی معنی" جز عذاب ارمغانی برایم ندارد! احساس میکنم برای خدا هم بی ارزشم. آخر بسیار از او خواسته ام و جز درد چیزی ندیده ام. این آخری بیشتر مرا می سوزاند چون من به او توکل داشتم و مطمئن بودم که رهایم نمی کند. در عین حال نعمت هایش را شکر می گویم و اعلان میکنم که کور نیستم! همه را دیده ام، شاید نه همه را ولی بخاطر آنها از او بسیار سپاسگذارم چون به منی که لیاقت هیچ یک از این نعمات را نداشته ام، آنها را بخشیده. 

ناگفته پیداست که اینگونه زندگی، جز سیاهی و تباهی، چیزی ندارد. پیدا تر، نقش توست در این اتفاق! بی باورم کردی به آنچه هستم! بی اعتمادم کردی به قدرتی که دارم! مرا چال کردی در زیر مشتی کار نکرده و دهان سوخته. نیرویی بود در تن و دستانم خالی ماند از حرکت! در مقابل خودم سرافکنده شدم! چون به خود میگفتم "می توانم" اما نشد! مانند خشکیدن غنچه ای در وقت شکوفایی. نابود شدم، شدم یک هیچ بی معنی! باروری و قدرت ساختنم از میان رفت. لبخندم پر کشید و دستانم یخ زد و تو فقط تماشا کردی.! "فقط" تماشا کردی در حالی که خودت هم میدانستی می توانی نجاتم دهی. این قدرت را خودم به تو هدیه داده بودم. من خودم را - با تمام بدی ها و خوبی ها - بی پرده و عیان به تو نشان دادم و اختیار آنچه داشتم و نداشتم را در کف دستانت نهاده بودم. پس می توانستی نجاتم دهی و حتی اگر زمین خورده ام، به پایم بنشینی تا بلند شوم. اما ننشستی و رهایم کردی و اینجا بود که این سوال ذهنم را در خود بلعید که "یعنی برایش ارزشی نداشتم؟". حالا به جوابش رسیده ام. نه! نداشته ام! نه برای تو و نه برای دیگران! همین شد که شدم یک هیچ بی معنی عذاب آور! پس قبل از سرزنش من، خودت را سرزنش کن.

پی نوشت: من دعای التیام نمی خوام. من دست التیام بخش می خوام. که همونطور که رهام کرد، برگرده و در حالی که پشیمونی رو توی نگاهش میبینم، دستامو بگیره و بلندم کنه و بهم بگه براش ارزشمندم. که بگه همیشه براش ارزشمند بودم. که باورم بشه ارزشمندم و اون موقع راضی نشم به این مرگ و نسیان. که بدونم رسیدن به قله های افتخار، همونقدر که قبلا ارزشمند بود، الان هم هست. راضی بشم به حرکت، در بیام از این باتلاق. من که همیشه میخواستم در همه شرایط همراهش باشم، اونم نشون بده که مرد این میدان هست و رفیق نیمه راه نیست. بپذیره مسئولیت دلی که دچارش کرده. واقعا الان تنها کسی که میتونه خوبم کنه تویی! سکوت خدا منو به این نتیجه رسونده که تو باید نجاتم بدی. خدا مسئول درست کردن خرابکاری بنده هاش نیست! اینکه بهم بگن ارزشمندم، چیزی رو عوض نمیکنه. مهم اینه تو بگی و اثباتش کنی!

نمیدونی دلتنگی با آدم چها میکنه. آدم دلتنگ، زمین و زمانو بهم میدوزه تا فقط از اونی که دلتنگشه، فقط یه خبر بگیره. حتی از دور. تو چی میدونی از حال دلم وقتی که شبا خدا رو قسم میدم که فقط توی خواب ببینمت؟ چی میدونی؟ "کسی که میگه دلش برات تنگ شده و کاری نمیکنه، یا داره دروغ میگه، یا معنی دلتنگی رو نمیدونه!"

یه حالی، احوالی، خبری، یه "چه خبر؟ چیکار میکنی؟" ای، لامصب یه سری بزن. همه اینا یعنی منم دلم برات شده، یعنی برات ارزش قائلم، یعنی نگرانتم، یعنی هنوزم دوس ندارم کسی غیر من اسمتو بیاره، دستتو بگیره یا کنارت بشینه! یعنی قدر تک تک لحظاتی که با تو بودم رو میدونم. یعنی اون مدت از عمرت که با من بودی رو به هدر ندادی. یعنی چیزی به دست آوردم که هیچکسی نمیتونه اونو بهم بده! دلتنگی یعنی دلی دارم که هنوز یادت میکنه.

همین چیزاست که به آدم انگیزه زندگی میده. تو نمیدونی ولی خدا میدونه، که این روزا انگیزه، به کلی از زندگیم رفته. تو نمیخواستی دلم بشکنه، باشه قبول!! اما نگو نمیخوای زندگیم نابود بشه، که باور نمیکنم! بزار لااقل اگه نیستی، مطمئن باشم اون مدتی که برات وقت گذاشتم، به هدر نرفته. که لااقل اون طرف دنیا دلی هست که هرازگاهی یادم بیفته حتی اگه به اندازه صدم ثانیه ای باشه. حتی به اندازه یه کلمه. بزار باور کنم بعد از ابراز صادقانه ترین و صمیمی ترین احساساتم، لااقل کسی رو دارم که بگه "این با بقیه فرق میکنه". 

اما تو میدونی که اگه من این انگیزه رو به دست بیارم، بازم قانعت میکنم که برگردی. واسه همین نمیخوای این انگیزه رو بهم بدی. نمیخوای وقتی بهت فکر میکنم، خوبیات یادم بیفته. دوس داری اونقدر در نظرم زشت و بد و مهلک باشی که بالاخره ازت دل بکنم. بزار بهت بگم که من به خوبی قلب آدما باور دارم. شاید این یه نعمته شاید یه امتحان شاید یه عذاب! اما بهتره بدونی، من به خوبی قلبت ایمان دارم. هر چی ام ازت ببینم، نمیتونه منو ازت دلسرد کنه. من روز و شبای سخت زیادی رو گذروندم. اما هرگز ازت دلسرد نشدم. هرگز دست از مبارزه نکشیدم. من زنده ام. اگرچه دلتنگ!

من به خوبی هایی که حتی خودت هم در خودت نمیبینی باور دارم. وایسادم که خودتم اونا رو ببینی که خودت رو مفت نفروشی. که کج نری. که نگی خدا فراموشم کرده. اما تو لجبازی. نمیخوای به حرفام گوش بدی. نمیخوای.

متن رنگی از "پویا جمشیدی" است.


پروردگارا، بارالها، خدای من!
بی شک تو تنها کسی هستی که از درد پنهان میان هر واژه از سخنانم، آگاهی
و بهتر از هر کسی می دانی که من، درد و رنج خود را جز تو، با کسی دیگر در میان نگذاشته و از کسی جز تو، درمانش خویش را طلب نکرده ام.
اگر امید اینکه سخنانم را میشنوی نبود، هرگز لب به سخن باز نمی کردم
و اگر دل در گرو مهربانی و بزرگی و قدرتت نبسته بودم، هرگز در مقابلت، دستان خالی خویش را به تضرع بلند نمی کردم
و از طرفی میدانم که تو، بزرگوارتر از آنی که، آنکه به خود فراخوانده ای را از خود دور و طرد گردانی
و هرگز به تو گمان نداشته ام، که صدای دردمندی را بشنوی و به حال خود واگذاری اش
حال که قدرتمندی، و چون قدرتت با فضل و کرامتت همراه است، از تو گمان نمی رود که مرا به جزای گناهانم، علی الخصوص اینک که خود به پیش آمده ام و با هزار زبان گویا و مبهم تو را می خوانم، برسانی
یا بخواهی از من به سبب نافرمانی هایم، انتقام کشی یا مرا از حاجاتم که الحق خودم بهتر می دانم که شایسته مستجاب شدنشان نیستم، دور کنی.
چرا که تو، همان خدای مهربان رئوفی هستی که حتی در اوج ویرانی هایم نیز، دلتنگ بنده خویش خواهد شد
و من گمان نمیکنم تو مرا از خود برانی، با اینکه می دانم لایق بودن در کنار تو و رحمتت نیستم
اما با دل کوچک خویش، ترسان ترسان از اینکه مبادا دست خالی برم گردانی، به سویت آمده ام
می دانم که میدانی چه اندازه گنهکارم و من نه توان و نه فرصت آنرا دارم که جبران کنم، آنچه که به سبب غفلت و گناهان از کف داده ام. مگر آنکه تو، ای جبران کننده از دست رفتگان، به یاری ام بشتابی
امیدم به رحمت تو، ای مهربانترین مهربانان؛ مرا به پیش می راند و ترسم از بی التفاتی تو، مرا به پس!
لیک امیدم به رحمتت بسیار بیشتر از ترسم به رد شدنم از سوی توست
ای آنکه پروریدی دلم را در انوار مهربانیت، روا مدار که سرگردان، بی یاور و تکیه گاه، از سوی تو، با دستان خالی بازگردم
بی شک تو صاحب بخششی هستی که در آن منِ گنهکار هم سهمی دارم
حال که حرف هایم را شنیدی و چشمان اشک بارم را دیده ای، هم و غم تمام بندگانت را با رحمت بی منتهایت برطرف ساز و ما را به آنجا که خودت برایمان در نظر داری برسان. بخششت را شامل حالمان گردان، و جبران کن، آنچه که با نافرمانی، غفلت و گناه از دست داده ایم.
بارالها، "او"ی قصه ام و صاحب تمام غصه هایم را به تو می سپارم. نگهدارش باش و یک دم رهایش مکن. می دانم تو از آنچه که به تو سپرده خواهد شد، محافظت خواهی کرد، پس او را از تمام بدی ها، زشتی ها، ناپاکی ها، درد ها، غم ها، راه های نادرست زندگی دور ساز و اگر لیاقت عشق داشتیم ما را به قدرت عشق، به هم بازگردان. به رحمت بی منتهایت ای مهربانترین مهربانان.

آمین

به نوشته زیر دقت کن:

تجربه، مطلقاً به کار عاشق نمی آید.
کسی که تجربه دارد قبل از هر چیز می داند که نباید عاشق بشود. 
تجربه، عشق را باطل می کند. 
بنابراین، تجربه، کل زندگی را باطل می کند.
عشق، چیزیست یگانه و یکباره، اما تجربه یعنی تکرار، یعنی بیش از یک بار.
عاشق شدن، شرط اولش بی تجربگی است.

"نادر ابراهیمی"

به همین دلیله که میگن هیچ عشقی مثل عشق اول نیست. چون فقط همون یه باره که آدم، کسی رو با تمام وجودش میخواد. با هر چه هست و نیست. بی هیچ ترسی از پایان راه. بی هیچ محدودیتی. حاضره جون بده برای معشوقش. اما همراه که نباشه، از عشق که یک بار دست خالی برگرده، دیگه از تمام بودن ها دست میکشه. از این به بعد انتخاباش محتاطانه تر میشن. بودن هاش، موندن هاش، عشق ورزیدن هاش، کوتاه اومدن، راه اومدن، منتظر موندن، وفاداری، صبر و طاقتش محدود و تعریف شده میشه. تا یه حد خاصی تحمل میکنه. نمیره تا ته قصه. نمیره تا ته دلتنگی.

همه میدونن در حریم عشق، محدودیتی نباید باشه. حجابی نباید باشه. محدودیت در عشق، یعنی نقص، کاستی، نبودن چیزی، لنگیدن یک پای کار! نبودن چیزی که شاید به معنای تمام عشق باشه. چیزی به نام دیوانگی! یعنی دیوانه وار خواستن. یعنی تمام عیب ها رو دیدن و ادامه دادن، یعنی با تمام عیب ها و مشکلات، نترسیدن. یعنی تمام تلخی ها رو چشیدن. یعنی صد سال رنج و درد رو به یک لبخند یار از یاد بردن. یعنی هر جا که باشی، دلت کنار اوی قصت باشه. یعنی بی خیال نشدن. 

به همین علته که میگم احساسات بعدی، لذت نداره. اونقدرها هم لیاقت موندن و جنگیدن نداره. تو نمیتونی برای رسیدن به کسی بجنگی که حتی در عمق وجود خودتم به طور کامل نمیخوایش یا "محدود" میخوایش. عشق زمانی تعریف میشه که "نامحدود" باشه. اما تو نمیتونی نامحدود بخوایش چون دیگه ترسیدی و قدم هات آهسته تر و محتاطانه تره. با برنامه ریزی همراهه. با مقصد و هدف مشخص همراهه. با منفعت طلبی همراهه. هر جا مطابق با خواسته هات نباشه، قیدشو میزنی. 

یکی از دوستام میگفت: بهت نمیخوره با کسی رابطه ای داشته باشی. گفتم چطور؟ گفت آخه همش سرت تو کار خودته. نه به کسی محل میزاری، نه حتی به کسی نگاهی میکنی.
گفتم نه. ندارم.
گفت آخه چرا؟ دیگه سنت داره میره بالا. اصلا تا حالا عاشق شدی؟
یکی دیگه از رفقا اونجا بود. گفت: اونایی که رابطه ای ندارن، همه عشقشونو گذاشتن برا یه نفر.
یکم رفت توی فکر. وقتی اون دوستم رفت بیرون، ازم پرسید: اگه یکی رو دوست داشته باشی، چیکار کنه از چشمت میفته و ازش دل میکنی؟ (فکر میکنم میخواست م بگیره)
گفتم اگه من یکیو دوس داشته باشم، هرکاری هم بکنه، بازم از چشمم نمیفته. نمیتونم ازش دل بکنم.
بر و بر منو نیگا میکرد. نمیدونم توی ذهنش در موردم چه فکری میکرد. ولی حدس میزنم در مورد من فکر نمیکرد. احتمالا داشت همین تصمیم رو در مورد خودش به صورت ذهنی تست میکرد. 
بعد از مدت کوتاهی برگشت و پرسید: اگه راه رسیدنت بهش خیلی سخت یا ناممکن باشه، بازم برای رسیدن بهش تلاش میکنی؟
گفتم ببین، اگه یکی باشه که من اینقدر دوستش داشته باشم، حتی اگه مطمئن باشم که بهش نمیرسم، بازم رهاش نمیکنم. ازش دل نمیکنم.
این بار تعجبش بیشتر شد. گفت آخه چرا؟ زندگی خودتو خراب بکنی بخاطر چی؟ 
گفتم تمام لذت زندگی به بودن کنار کسیه که از عمق قلبت، با تمام وجودت دوستش داری. همونی که نمیتونی ازش دل بکنی، همونی که هر کاری ام بکنه، بازم ازش دده نمیشی. پس ارزش اینو داره که کل زندگیتو برای رسیدن بهش فدا کنی. راه رسیدن به خوشبختی، کمتر از خود خوشبختی لذت بخش نیست. حتی اگه توی این راه بمیری! 
گفتم: من اگه یکیو دوست داشته باشم، واقعا دوست داشته باشم، از ته قلبم، حاضرم تمام زندگیمو تنها بمونم تا فقط کنار اون باشم. تمام دوستت دارم هام رو نگه دارم برا همون یه نفر. حتی اگه مدت کوتاه عمرم کفاف نداد به این هدف برسم، بازم ازش جدا نمیشم.
گفت آدم اینجوری نابود میشه. چرا باید زندگی خودمو خراب کنم؟
توو دلم گفتم، آخه رسم عشق همینه. اگه قرار باشه تا به سختی رسید، رهاش کنی، دیگه هیچ ارزشی باقی نمیمونه که بشه بهش افتخار کرد. تا فراق پیش نیاد، تا مشکل به وجود نیاد، تا بی طاقتی و بی صبری تمام وجودتو نگیره، تا تنها نمونی و نبینی که بازم همون یه نفر رو انتخاب میکنی یا نه، که نمیشه گفت عشقت واقعیه یا نه.


اگه به خدا توکل کنی، خدا کارت رو به سرانجام می رسونه و از جایی که فکرشو نمیکنی بهت کمک میکنه. منم که از همون لحظه اول، قبل از نوشتن همون پیام، به خودش توکل کردم. سست شدم، ناامید شدم اما دست نکشیدم. امیدوارم که تو ای خدا، تو هم دست نکشیده باشی. میگن خدا آرزوهای خوبتو فراموش نمیکنه. "آه" های حسرتتو فراموش نمیکنه. میگن خدا از چیزایی که بهش سپرده میشن، محافظت میکنه. میگن خدا جبران کننده از دست رفته هاست. میگن خدا برای دلی که محبت خودشو توش جا داده، ارزش قائله. همش میگن اما میخوام مطمئن بشم. میخوام دلم آروم بگیره.

یکی از باورایی که داشتم این بود که اگه عشقت به یکی واقعی و از ته قلب باشه، این عشق در طرف مقابلت هم اثر میزاره. باور داشتم که صداقتم در مورد احساسم، در مورد داشته ها و نداشته هام میتونه راه خروج از تمام بن بست ها باشه. باور داشتم اگه عشقت به یکی واقعی باشه، خدا هم کمک میکنه تا بهش برسی. باور داشتم خدا هرگز بنده ای که با تمام وجود بهش امید بسته رو نامید نمیکنه. باور داشتم احساسم حداقل برای خدا ارزشمنده. باور داشتم صدای دل شکستم، بالاخره درهای رحمت الهی رو باز میکنه و موجب میشه این گره ها از زندگیمون باز بشه. باور داشتم. ولی وای به روزی که این باورها از بین بره. دیگه به معنای واقعی کلمه، "تموم" میشم. فقط زندم و نفس میکشم ولی دیگه برام مهم نیست چی میشه و چی نمیشه.
خدایا هرگز بنده ای که تنها تو رو چاره حل مشکل میدونه و به سمتت اومده و تنها امیدش خودت هستی رو از خودت ناامید نکن.

اگه بخوام راستشو بگم. قبل از اینکه بری، خیلی از دوست داشتنت مطمئن نبودم. فکر میکردم دارم اغراق میکنم. می ترسیدم از اینکه تو بری و من بعد از مدتی فراموشت کنم. اون وقت جلو خودم ضایع میشدم. میگفتم اینهمه وفاداری که ازش دم میزنم همین بود؟

یه بار رفتم حرفا و چتهای قدیمی رو خوندم. همین چند روز پیش. دیدم عشقی که الان توی سینمه، به مراتب بالاتر و بیشتر از عشق اون روزاست. شاید اگه نمیرفتی، همیشه توی این تردید باقی میموندم که واقعا دوستت دارم؟ و این سئوال که "تا کجا دوستت دارم؟" برای همیشه بی جواب میموند. اما الان میدونم که واقعا دوستت دارم و تا آخر ابد هم ازت دست نمی کشم. 

وقتی یکی بی مهری کرد، دلتو شکست، رهات کرد، و تو بازم دوستش داشتی، باید بدونی که اون همون آدم همیشگیه زندگیته. همونی که اومدنش دست خودشه اما رفتن و نبودنش دیگه دست خودش نیست.

تو میتونستی نیای. میتونستی. اما حالا دیگه هر کاری هم بکنی، از دلم، ذهنم، زبونم، زندگیم، "نمیری". دلم الان روی تو قفل کرده. درشو به روی هر کسی غیر تو هم بسته. با دعا و زور زدن الکی هم باز نمیشه. اگه نیای، همه احساساتم بیخود میشه. همه زندگی ای که برات وسط گذاشتم، بی فایده میشه. همه دعاهام، امیدام، دل بستگی هام نابود میشه.

دلم ازت خیلی پره. پر تر از اونی که بشه به حال خودش رهاش کرد. میدونی چرا؟ چون خیلی بهت اعتماد داشتم. اونقدر که بهت گفتم "دوستت دارم". پس به حال خودم رهام نکن. من از قدیما یه حس مبهم در خودم داشتم. نمیدونم اسمش چی بود، نمیدونم اصلا بخاطر چی به وجود اومده بود یا چطوری برطرف میشد. نمیشه توصیفش کرد. نمیدونم باعث غمم بود یا شادی! اما فکر میکنم همین عشق بود! گویا از لحظه تولد در هر آدمی، عشق هم باهاش متولد میشه. منتها دنبال مقصد و مقصود و مطلبوش میگرده. آره. اگه بهتر فکر کنی، متوجه میشی که احتمالا همین عشق باشه! حالا مقصود خودشو پیدا کرده. حالا قراره خودشو نشون بده.

که اگر کهنه شود، مست ترت خواهد کرد

تو میخواستی معروف باشی. که همه دنیا بشناسنت. من نمیخواستم معروف باشم. دوست نداشتم کسی منو بشناسه. دوست داشتم همینجا، همین گوشه دنج دنیا، فقط تو منو بشناسی و بس. معروف شدن همیشه توقع بیجا میاره. مجبور میشی اونطوری رفتار کنی که دیگران میخوان. همونطور لباس بپوشی که دیگران بیشتر میپسندن. هر روز و هر روز باید یه دستاویز پر زرق و برق پیدا کنی برای بهتر دیده شدن. اگه یه مدت تلاشی نکنی، کم کم در نگاه هاشون کمرنگ میشی و این تو رو میترسونه. دچار دوگانگی و سردرگمی میشی. از یه طرف بخشی از وجودت این شرایط رو نمیپسنده، از طرفی بخش دیگر وجودت حرص و طمع بالایی برای بیشتر دیده شدن داره.

توی این شرایط بهترین کار اینه که نگاهتو از سمت همه برداری و به یه نفر چشم بدوزی. اینکه اون یه نفرم دوستت داشته باشه، دیگه خیر علی خیر میشه! از سردرگمی رها میشی. حرص و طمع رو از دلت بیرون میکنی و دربند اینکه امروز چی بپوشم نیستی. من انتخابت کردم تا نگاهم قفل بشه به یه نفر. تا دل خودمو از دستاویز نگاه دیگران شدن دور کنم. که اگه همه دنیا بر باد بره، همین که سر عشقم سلامت باشه، کافی باشه برام. که اگه تو میگفتی خوبم، پس یعنی خوبم. اگه میگفتی بدم، پس یعنی بدم. نظر دیگران مهم نبود، نگاهشون مهم نبود. تو مهم بودی. تو

رفتی ولی من هنوزم در پی اون نگاهم. که از بین تمام زرق و برق این دنیای لعنتی از بین رفتنی، به من خیره بشه انگار که غیر از من کسی توو دنیا نیست. هیچ وقت یادم نمیره که میگفتم خدایا، تمام دنیا و زیبایی هاش، ارزانی اهل دنیا. اما اونی که دنیامو از چشماش میبینم، به کسی نده. هنوزم اینو از خدا میخوام، اما با حالتی غریب تر و حزن انگیز تر از قبل. من دنیا رو بی تو نمیخوام.

تو میگی تقدیر، میگی لیاقت، میگی شرایط، میگی ضوابط. کاری ندارم چی میگی. من میگم انصاف نیست من غمتو خورده باشم، دل نگرانی هاتو داشته باشم، برات دعا کرده باشم، شب بیداری هاتو کشیده باشم، قلبتو با عشق به دست آورده باشم، منتظرت مونده باشم، بهت وفادار باشم، از دوریت بمیرم، کلافگی بگیرم، بسوزم و کس دیگه ای تو رو داشته باشه! کس دیگه ای دوستت دارم هاتو بشنوه، کس دیگه ای دستتو بگیره، کس دیگه ای لبخندتو ببینه، دلش به عشقت خوش باشه، ازت دلگرمی بگیره. انصاف نیست. بخدا نیست. وقتی من اینجا دارم بارها بین مرگ و زندگی مخیر میشم، تو نیستی که با لبخندت به زندگی برم گردونی.

یه سال و نیم پیش، وقتی اومدی، گفتی اونقدر دیوونه ام که میترسی دعوتم کنن برنامه ماه عسل. بشینم جلو احسان! آره من دیوونه ام اما اگه قرار باشه بشینم جلو کسی و تو چشماش زل بزنم و از دلیل دیوونگی هام بگم، اون شخص تویی نه احسان!



دردی به سنگینی یه کوه روو قلبم سنگینی میکنه. نمیدونم به خدا نمیدونم چرا باید هر روز و هر لحظه شدتش بیشتر بشه. مگه من چیکار کردم؟ دیگه حالا واقعا مرگو به هر قیمتی خریدارم. چون تحمل اون به مراتب راحت تر از تحمل این شرایطه. بگم خدا چیکارت کنه دختر؟ هان؟ د آخه من از اینجا گیر کارم مشخصه که حتی دلم نمیاد دعای بدی برات بکنم. خودم میدونم مشکل از کجاست ولی هر چی فکر میکنم، نمیتونم بفهمم با اینکه من کاری نکردم، چرا باید این درد بیاد و اصلا از کجا اومد؟

خدایا. به کی پناه ببرم که پناهم بده؟ به کی رو بزنم که رومو زمین نندازه؟ کدوم یکی از درهای رحمتت رو بزنم تا به روم باز بشه؟ من هر چی هستم، خودت بهتر میدونی بهش وفادارم. حتی اگه پلیدترین و پست ترین آدم روی زمینم باشم، با اون عین کف دست بودم، به عشقش وفادار بودم و هستم. خودت بهتر میدونی. حتی دلم نیومده به کسی دیگه فکر کنم! حتی نگاه! بخدا سزای این قلب، این درد نیست. در حق هر کس هر گناهی که کردم، در حق ارمغان نکردم. هر گناهی کردم که قلبتو به درد آورده، که باعث شده 4 سال در برابرم سکوت کنی و اجابت نکنی. من حاضرم تاوانشو با جانم بدم، چون اون تحملش آسونتره. حاضرم بمیرم اما حتی یه رو دیگه بدون اون زندگی نکنم. آخه مگه تو ارحم الراحمین نیستی؟؟ ببینم نکنه تو هم برا کمک و اجابت، آقازاده ها رو میزاری اول صف؟؟ یا اونایی که چشم رنگی و جذاب ترن رو زودتر راه میندازی؟ من که خودم میدونم آهی در بساط ندارم. میدونم چیزی که ارزشمند باشه و بشه باهاش به کمک و اجابتت امیدوار بود رو ندارم. اما خودت که داری میگی فضل و کرمت همه جا رو گرفته، اون که دیگه حساب و کتاب نداره. داره؟ خودت امیدوارم کردی، دلمو گرفتم توو مشتم، اومدم سمتت بگم هیچی ندارم جز این دل که خودت الحق بهتر از همه میدونی کینه و بغضی از کسی توش نیست. نفرت و بدخواهی توش نیست. اگه خیری خواستم، برا همه خواستم. منم و همین دل. نزار بمیره. ببینم مگه امروز برای دلم روز مبادای تو نیست؟ محبتات و اجابتت رو گذاشتی واسه کی؟ واسه وقتی که از غصه دق کردم؟ یا وقتی که ازت ناامید شدم و راهمو از سمت تو کج کردم؟ خسته شدم. خسته شدم. به خدا دیگه طاقت ندارم. خودت میدونی همین الانی که دارم مینویسم، اشک توو چشمام جمع شده، بغض توو گلومو گرفته، دلم داره میترکه. به چه اسمی صدات بزنم جوابمو میدی؟ چجوری ازت بخوام دلت به رحم میاد؟ دلیل این دردی که توو دلم میزاری چیه؟ چرا هی یهویی بی دلیل باید دلتنگ اون نامرد بشم؟ مگه من چیکار کردم؟ هی خدا خدا کردم گفتم من که اینهمه به فکرشم، چرا یه بار به خوابم نمیاد؟ حداقل توی خواب ببینمش. درسته اون نامرد حتی توی خوابم مثل یه غریبه باهام برخورد میکنه. ولی بازم اشکال نداره، حداقل ببینمش. ولی نیست، انگار نه انگار. شب دعا میکنم و با دل امیدوار به زور میخوابم، صب پا میشم ببینم اجابت شده، ببینم پیامی چیزی اومده، با شوق میام میبینم هیچی نیست. اونقدر این روال تکرار شده که دیگه داره حالم از این زندگی بهم میخوره. نه میتونم بیخیال بشم، نه میتونم دعا نکنم، نه میتونم امیدوار نباشم. یه باره بگو تو رو آفریدم تا مرگ در زندگی رو هر روز به دیگران نشون بدی. امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء؟؟؟ الان یه مضطر داره صدات میزنه کجایی؟؟؟ من به اونچه کردم و دارم امیدی ندارم، فقط امیدم به فضل و کرم توئه. اینکه با تمام وجودم و با وجود تمام دردام ازت میخوام، برات مهم نیست؟ خب اینکه قبل از تمام این خواستنا، به خودت توکل کردم چی؟ اونم برات مهم نیست؟؟ به امید تو وارد این راه شدم. تنها گذاشتنم چه معنایی داره؟ اصلا فرض کنیم تو نخواستی وارد این راه بشم و من از روی حماقتم فکر کردم کمکم میکنی. ولی ایا خدایی که من میشناسم، اونقدر حقیر و دون پایه ست که امید بنده ای رو که حتی اصلا به خیال خودش داره راه درستو انتخاب میکنه رو ناامید میکنه؟ که تکیهگاه توکلش رو ویران میکنه؟ که پایه های باورش رو خراب میکنه؟ اما حتی الانم هر چی که دارم فکر میکنم میبینم تصمیمم اشتباه نبوده. من فکر کردم کمکم میکنی و وارد این راه شدم، درست یا غلط کاری ندارم، اما کار غلطی نمیخواستم بکنم، نیتم خالص بود و درست. پس حق داشتم فکر کنم کمکم میکنی. حالا من گمان بردم کمکم میکنی، تو آیا اون خدایی هستی که به گمان خوب بنده هات دست رد بزنی؟! .

اگه میدونست چقدر میتونه برام عامل انگیزه و شوق باشه، اگه میدونست چه دردی رو دارم تحمل میکنم، دردی که هر روز داره بیشتر میشه، اگه میدونست انتظاری که ازش دارم، ناحق نیست، اگه میدونست چقدر خرد شدم توی این روزا و شبای نبودنش، اگه میدونست. یعنی نمیدونه؟ بدبختی اینجاست که اونقدر اینا رو بهش گفتم که فکر نمیکنم ندونه! میدونه و بازم نمیخواد. این باعث و بانی تمام این درداست. نمیخواد! میدونه توی چه حالی ام و بازم نمیخواد. هر کی ندونه، ممکنه فکر کنه چقدر باهاش بد بودم که حاضر نیست تحت هیچ شرایطی برگرده. هیچکس نمیدونه. هیچکس. که چقدر دوستش دارم. که چقدر دلتنگش شدم.

عیب کار اینجاست که فکر میکنه دست خودمه. فکر میکنه اگه بخوام، میتونم بزارمش کنار. فکر میکنه دارم اغراق میکنم. میخوام نفرینش کنم! خدایا به حق تمام لحظاتی که با درد گذروندم قسمت میدم، همین عشقو توی دلش بزار. تا ببینم وقتی دلتنگ میشه، میتونه سراغمو نگیره. تا ببینم وقتی ناراحتش میکنم، دلشو میشکنم، میتونه نبخشه؟. تا ببینم اگه رهاش کنم، میتونه فراموشم کنه و بره سراغ زندگیش؟
اونوقت فکر کنم بفهمه چرا هر وقت دلمو میشکنه، بازم دوستش دارم، این یعنی چی؟ تا بفهمه چرا نمیتونم فراموشش کنم. تا بدونه مریض روانی نیستم، مردم آزار نیستم، دست خودم نیست اگه نمیتونم ازش دست بکشم. خیلی خوب میشد اگه همین عشقو میزاشتی توی دلش. حیف که هم تو دلت نمیخواد این کارو بکنی، هم من دعام مستجاب شدنی نیست. که اگر بود، حالا دست توی دست کنار هم بودیم، نه با یه دنیا غم، توی یه حال خراب.

ویرایش شده: الان فال گرفتم، فک میکنی چی اومد؟
یوسف گمگشته باز آید به کنعان .
این از اون وقتاست که قلبا اعتقاد دارم و حس میکنم که خدا جوابمو داده
فدات بشم که اینقدر مهربونی.

نه مهم نیست
خیلی وقته فهمیدم برات مهم نیست
اینکه چقدر منتظرت بودم
چقدر درد کشیدم
چقدر دلم شکسته
چقدر دوستت دارم
چقدر .
میبینی چقدر احمقانست؟
موندن پای کسی که موندنتو نمیبینه!
اما یه آدم عاشق، این کارو با دلش انجام میده
و براش ارزش قائله
و تو نیستی
و تو نمیبینی
اونقدر که اون آدم از این کارش دل بکنه
از خودش بدش بیاد
بخاطر همین دوست داشتن!
به خودش لعنت بفرسته
میدونی؟
آدما فقط یه بار میمیرن
اما وقتی عاشق میشن، روزی هزار بار میمیرن
اونقدر میمیرن تا یاد بگیرن بدون زنده بودن زندگی کنن
وقتی شبای زیادی از عمر یه آدم عاشق توی دلتنگی میگذره
اونم وقتی که توی تنهاییای خودش منتظرت بوده
دیگه از هیچ اومدنی به شوق نمیاد
دیگه هیچ اومدنی اونقدر توی خودش شادی نداره که بتونه جبران کنه اینهمه غم و دلتنگی رو
وقتی روزا رو به شبا و شبا رو به روزا رسوند
دیگه معنای انتظار هم براش عوض میشه
هر چیزی یه جایی زیباست
آب، تا وقتی تشنه ای، مایه حیاته
تا یه زمانی میتونی درخت عشقو به حال خودش رها کنی و بری
اگه دیر برسی، میوه ها روی شاخه خشک میشن
و برگاش تا نبودن، یه باد پاییزی فاصله دارن
اونجاست که معنی دیر کردنو میفهمی
آب وقتی برگشت تا جواب ماهی رو بده، دید ماهی مرده
بین بودن و نبودن، یه آه فاصله ست
بین شکستن و نشکستن، یه قلب فاصله ست.
اینهمه انتظار، وفا، عشق، مهم نیست برای تو؟!
اگه بگی مهمه و دیر کنی، دیگه چه فرقی میکنه واقعا مهم باشه یا نه؟
دلتنگی، دلهره، دوست داشتن تا جایی قابل ادعاست، که وادارت کنه کاری کنی
که نشون بدی برات مهمه
اگه نه، یه حرف مفت بیش نیست
پس حرف مفت نزن!
یه کاری بکن
وگرنه تو هم دیگه برام یه عابری
و دیگه هرگز به هیچ عابری، اجازه نمیدم منو به انتظار و عشق دعوت کنه
اونم وقتی که خودش عرضه و طاقت دوست داشتن و نگه داشتن اون عشقو نداره
اون وقته که مجبوری بری، در حالی که میدونی یه قلبو برای همیشه، از دوست داشتن دده کردی
طوری که دیگه هیچ دوست داشتنی رو باور نکنه
و این یه ظلم بزرگ در حق زیباترین احساس دنیاست
مدتها بود که از غریب و آشنا، تعریف کتاب "ملت عشق" نوشته الیف شافاک را می شنیدم اما فرصت نمیشد سری به این کتاب بزنم تا ببینم آنچه می گویند درست است یا غلوّی است حیله گرانه. داستان اصلی کتاب حول شمس تبریزی و دیدارش با مولاناست. از این نظر حقیقتا مجذوب شدم که بخوانمش. اما اکنون می گویم که از خواندنش شرمسارم!

نویسنده سعی کرده در سایه عشق حقیقی که در اشعار مولانا پیداست، عشق نفسانی و هوس خودش را به مخاطب بقبولاند. میخواسته خواننده را با دلیل و توجیه و کمک گرفتن از مولانا و شمس و اصطلاحات و مفهوم عرفانی، به این سمت سوق دهد که قرار نیست خیانتی در کار باشد و هر چه هست، از عشق است! عشقی معصومانه!!! شخصیت اولیه داستان زنی است به نام اللا روبینشتاین که بیست سال است با همسرش زندگی مشترک دارد و صاحب سه فرزند است. اللا به گفته نویسنده داستان، متوجه خیانت های مکرر همسرش به خودش می شود. اما چگونه؟ با بوی عطری روی لباس همسرش یا با دیر آمدن همسرش! این در حالی است که در تمام داستان سعی شده به خواننده بفهماند که قضاوت عجولانه و نابجا نباید داشت. حال چطور فهمید شوهرش خیانت کرده؟ الله اعلم! سپس نویسنده داستان را همزمان با شرح دادن داستان شمس و مولانا پیش می برد و قواعد چهلگانه عشق را که به هر چیزی شبیه است الا قاعده (!) مطرح میکند. هدف اصلی این است که بگوید حالا اللا هم به حکم عشق و قواعدش حق دارد خیانت کند و برود سراغ مرد دیگری! از این هوس به احساسات معصومانه یاد میکند و طوری نمایش می دهد که انگار این حق همه است که خیانت کنند! که اگر وسط زندگی مشترک دیدند دلشان با همسرشان خوش نیست، بروند با کس دیگری بنای عشق بگذارند آنهم وقتی که هنوز تکلیف این رابطه را مشخص نکرده اند! خب پس بین شوهر اللا و خود اللا دیگر چه فرقی هست؟ تازه من می گویم که اگر شوهر اللا بخاطر هوس های زودگذر به سراغ زنهای دیگر میرفته و صد البته عشقی به آنها نداشته، لااقل خانه و خانواده اش را ترک نکرده و همچنان محبتش را هرچند کمرنگ تر، نثار آنها میکند. اما اللا چه؟ بعد از مدت ها نامه نگاری عاشق مردی غریبه شده و سپس به محل اقامتش می رود و سپس به اتاقش و در دل آرزوی این را دارد که آن مرد او را در بر بگیرد و از هم کام دل بگیرند! سپس با او می رود و همسر و سه فرزندش را رها میکند! هیچ هوسی هم در کار نیست! فقط نمی دانم چرا از تمام متن داستان اینگونه بر می آید که اللا برای هم بستر شدن با آن مرد غریبه لحظه شماری می کند و آرزوی گم شده اوست!! به اسم عشق، به کام نفس! اگر آن مرد غریبه یک آدم صوفی مسلک و پرهیزکار و مسلمان است، نباید این را بداند که به یک زن متاهل نباید نزدیک شد؟ در حالی که از همان اوایل داستان می داند اللا همسر و سه فرزند دارد! این رابطه از همان ابتدا غلط و شیطانی است! این رابطه را چه به عشق؟

از همان اوایل داستان که نویسنده سعی میکرد رابطه دختر بزرگ اللا با دوست پسرش را عشق بنامد، شک کرده بودم که عشق در ذهن نویسنده مفهومی بس پایین تر و پست تر از عشق واقعی را دارا باشد. آن هنگام که دخترش رابطه را با دوست-پسرش به هم می زند و دوست-پسرش هم دوست-دختری دیگر را انتخاب میکند (گفتن این متون بسیار خنده دار است!) فهمیدم که آن رابطه اصلا عشق نبوده! پس نویسنده از چه دفاع میکرد؟ جز از هوس؟! اگر عشق در کار بود، اینقدر زود تمام میشد و آن پسر یاری دیگر انتخاب میکرد؟ این است عشق؟ وقتی اللا همسر و سه فرزندش را آن هم بیخبر و بدون طلاق گرفتن رها کرد و با مردی غریبه رفت، آن هم به اسم (عشق)، دیگر مطمئن شدم عشق در نظر الیف شافاک همین لذت های پست و زودگذر دوزاری است که امروز هست و فردا نیست!

تمام قسمت هایی که مربوط به اللا بود را به اکراه خواندم چون وجدانم نمیطلبید شاهد خیانت باشم و بدتر از همه، توجیهات مسخره ای که فقط برای دلخوشی بعضی ها خوب است را بخوانم. در فکرم بود که شاید نویسنده بخواهد آخر داستان همه این سوء تفاهم ها را به کمک یکی از آن قواعد چهلگانه حل کند. یکی از آن قواعد حرف از آزادی در عشق می زند. بله عشق باعث آزادی است. اما آزادی از قید و بندهایی که انسان را به جمود و نیستی می کشانند. نه آزادی از قواعدی که عشق را شکل می دهند. اگر قرار باشد در آسمان پرواز کنیم، خب، باید اول قواعد پر زدن را بدانیم و موبه مو اجرا کنیم! اولین قانون عشق تعهد است. در زندگی اللا تعهد چه جایی دارد؟ وقتی جایی که باید تعهد داشته باشد، ندارد و جایی که نباید داشته باشد، دارد، چه فایده از این تعهد؟! تعهد در برابر مردی غریبه! اما آخر داستان اللا رفته بود و خانواده اش را رها کرده بود. آن هم به نام عشق! آه که چه مظلومی عشق!

عاشق، نمی تواند نامرد باشد، خیانت کند، یا از زیر بار مسئولیتی که دارد شانه خالی کند. چه اصراری است که لذت ها و هوس های دل سرگردان خویش را عشق بنامند؟ جز اینکه میدانند هوس های رنگارنگ و بی مایه شان، از عشق اعتبار میگیرد و الا بدون عشق، بوی گندش همه هستی را میگیرد! فرض بگیریم همسر اللا خیانتکار و پست است. وظیفه اللا در برابر سه فرزندش چه می شود؟ آنها چه گناهی دارند که باید شاهد این باشند مادرشان سرسپرده مردی غریبه شده و آنها را رها کرده است؟ هر چند می دانم اینگونه روابط و اینگونه زندگی ها برای غربی ها خیلی وقت است عادی شده. اما تعجبم از این است که چرا خیلی از خود ماها که از بچگی با قواعد اسلامی بزرگ شده ایم و رابطه با زن متاهل را از بدترین پستی ها می دانیم، باز هم آن را می پسندیم؟ انسان عاشق می داند که بین عشق و هوس، به عرض یک مو فاصله هست! کمی بلغزد، تمام مفهوم و اعتبار و اللهیتی که برای عشق قائل است، یکباره چون دود به هوا می رود و جز تمثالی سیاه و سوخته، چیزی نمی ماند.

تمام دید مثبتی که به شمس و مولانا داشتم، با این پایان تلخ انتخاب اللا دود هوا شد. تازه میفهمم که شاید کل داستان شمس و مولانا را برای توجیه کارهای اللا مطرح کرده باشد! هر انسانی با رجوع به فطرت خود می تواند بفهمد خواست خدا چه هست و چه نیست. بعضی کارها در فطرت انسان سیاه و کدرند و انسان آنها را بر نمی تابد. یکیش همین خیانت! دیگری رابطه به زن متاهل! اصلا ربطی به دین و ایمان ندارد. کثیف است! بوی گندش مسیحی و مسلمان و کافر را مشمئز میکند. اگر کسی اینها را میپسندد نشانه این است که از فطرتش دور شده. وقتی دائم در معرض بوهای بد باشی، دیگر به آنها عادت میکنی و حسش نمیکنی. باید مدتی به خلا درونت رجوع کنی تا ببینی راه چیست و بیراهه کدام است. انسانها دائما در حال فریب خود هستند. حال آنکه حقیقت درونی خود را نمیتوانند فریب دهند. با دست نمیتوان جلوی نور خورشید را گرفت.

میخوام بگم، من دیگه اون آدم سابق نیستم. وقتی شبای زیادی رو با درد و روزای زیادی رو با انتظاری بیفایده به سر ببری، وقتی وقت و بی وقت درد بیاد سراغت، وقتی توی بهترین لحظات زندگیت، وقتی که با خانوادت باید شاد باشی و بخندی، وقتی باید دل ببندی و دوست داشته بشی، درگیر یه درد کشنده و بی انتها و مبهم بشی، وقتی از کسی که به حد جونت و حتی بیشتر از اون دوستش داری بی تفاوتی ببینی و بدونی داره میبینه درد میکشی و هیچ کاری نمیکنه، دیگه درد از چهار ستون بدنت سر میره و از غم و دلتنگی سیر میشی. سیر میشی از اینکه به کسی بگی دوستش داری. سیر میشی از درد، سیر میشی از شادی، سیر میشی از عشق، سیر میشی از زندگی. خلاص میکنی و میندازی توی سرازیری. هر کجا هم رفتی، مهم نیست 

اگه آدمی که منتظرشی، لااقل گهگاهی نشون بده به فکرته، به یادته، و یا از اینکه دلتو شکسته، دلشکسته شده و از اینکه ناامیدت کرده شرمنده ست، انتظارت، درد کشیدنت، اینکه دوستش داری و دلتنگشی، دیگه در نظرت احمقانه نیست. اما وقتی اینجوری نباشه و دست تقدیر، دستتو گذاشته باشه توی دست یه آدم سنگدل مثل تو که با تمام وجودش نشون میده هیچ ارزشی برای دلت و زندگیت و وقتی که براش گذاشتی و دلتنگیات قائل نیست، از خودتم متنفر میشی که چرا اصلا دوستش داشتی؟! 

اینکه هر چند وقت یه بار سری به زندگیم میزنی تا ببینی هنوزم منتظرت هستم یا نه، بعد میری و امید و انگیزه و عشقم رو نادیده میگیری، یعنی هنوز بزرگ نشدی و نمیدونی باید چطور رفتار کنی. دوست داشتم برگشتنای غیر منتظرت و بزارم به حساب دلتنگی یا دوست داشتن ولی متاسفانه تو اصلا نمیدونی قراره چیکار کنی با دلی که دوستت داره. شایدم لذت میبری وقتی میدونی یکی یه گوشه دنیا منتظرته و دوست داره و دوست داری این دوست داشتن امتداد داشته باشه ولی نمیخوای خودتو درگیر دوست داشتنم بکنی و زیر مسئولیت قرار بگیری. فقط میخوای خیالت راحت باشه از اینکه هنوز دوست دارم. بعد که خیالت راحت شد، دوباره میری و غیب میشی و کیف میکنی از اینکه من هنوز درگیرتم.

خوبه دیگه! چه اهمیتی داره من چقدر درد کشیدم و منتظر موندم و به خودم تلقین کردم که یه روزی میرسه که ارزش این عشقو میفهمی و کنارم میمونی؟ من که همیشه هستم پس مهم نیست چطور موندم و چطور روزا و شبام رو سپری کردم. اما باید بگم که من دیگه اون آدم سابق نیستم. همون آدمی که اگه قهر میکردی، تا صبح بیدار میموند و خودش رو لعنت میکرد که چرا باعث ناراحتیت شده. همون آدمی که نمیتونست بزاره با دلخوری بری. همون آدمی که هر غروب دلش هواتو بکنه و بند بند وجودش پر بکشه برای یه لحظه بودنت. همون آدمی که هر وقت میومدی، میدیدی چند ده تا پیام برات گذشته و چقدر هم منتظرت مونده. همون آدمی که تا ساعتها بعد از رفتنت، پیاما رو میخوند تا مطمئن بشه دوستش داری یا نه. همون آدمی که تک تک کامنتای وبلاگش را با این دید که ممکنه تو باشی میخوند، همون آدمی که تمام سوابق مرور چند ده روز اخیر وبلاگش رو چک میکنه، شاید آی پی مشکوکی پیدا کنه و بفهمه به وبلاگش سر زدی. من دیگه اون آدم نیستم. چون تو اون حامدو نخواستی. پس احساس بی ارزش بودن و نخواستنی بودن کردم. اونقدر خودمو سرزنش کردم و خرد کردم، که دیگه چیزی از اون حامد باقی نمونده. سرزنشت نمیکنم. "من" زیاد و بیجا دوست داشتم. یعنی دوست داشتنم رو جایی که نباید به خرج دادم. فکر میکردم اگه قراره در دلم دوست داشتنی باشه، همش باید مال تو باشه. تو اصلا این دوست داشتن رو نمیخواستی. تو میخواستی یه سرگرمی کوتاه باشم و زود کوتاه بشم از زندگیت. نشد! چون دلم گیر بود چون هر چقدرم ازت رنجیده میشدم، دلم خیلی سریع میبخشیدت. اما الان دست دلم خالیه! میفهمی؟! تمام بهانه هاش رو از دست داده.

همیشه فکر میکردم اگه بهت بگم بیا رابطه رو تموم کنیم، کوچیکترین تلاشی نمیکنی که اینکارو نکنیم، حتی استقبال هم میکنی! و تو نمیدونی که چقدر تاسف باره وقتی آدم به این جا برسه که اینطوری حس کنه. چقدر دلت میشکنه وقتی میبینی همون اندازه که وسط میدون هستی، نیست! و البته خودتم میدونی که حسم اشتباه نبود! این منو سرخورده و دلشکسته میکرد، وقتی میدیدم، تمام تلاشم با تو بودنه ولی از نبودنم استقبال میکنی. نمیتونستم رهات کنم چون امید داشتم یه روز اینهمه دوست داشتن رو ببینی و بخوای جوابی متناسب بدی. فکر میکردم محبت واقعی میتونه دلت رو نرم کنه و حتی اگه مسیرت کاملا با من فرق میکنه، بخوای با من هم مسیر باشی بعد ها دیدم بهتره من باهات هم مسیر باشم. نخواستی نخواستی. من چیزی رو بهت تحمیل نکرده بودم، از روز اول تنها خواستم این بود که فقط بهت بگم دوستت دارم و بعد برم برای همیشه. هنوز اون پیام رو دارم. توش ذره ای توقع پیدا نمیکنی! فقط نمیخواستم شرمنده دلم باشم و خودمو بابت سکوت و نگفتن حرف دلم سرزنش نکنم. 

حالا، این منم حامد، با قلبی که دیگه نمیتونه مثل هیچ زمان دیگه ای دوستت داشته باشه و دلتنگت بشه. اگه بهم بگی میمونی، ذوق زده نمیشم. اگه بگی میری، دق مرگ نمیشم. بودنت چیزی بهم اضافه نمیکنه و رفتنت، چیزی ازم کم نمیکنه! نه تنها تو، که از بودن هیچکس دیگه ای به شوق نمیام و نبودن هیچ کس دیگه ای منو ناراحت نمیکنه غم و درد از چهار ستون احساسم سر رفته. میترسم بگم، ولی گویا سنگ شدم و کلا احساسمو نسبت به همه چیز از دست دادم! خیلی بده آدم دیگه دوست نداشته باشه کسی رو وارد زندگیش کنه، براش وقت بزاره، هم و غم بودن و نبودنش رو داشته باشه، نسبت به بارون و برف و حس دوست داشتنی دو نفره قدم زدن زیر بارون و کلا نسبت به هر چیزی بی تفاوت باشه. آدم بی احساس، مثل آدمیه که فلج کامله، از هیچ چیزی نمیتونه لذت ببره و هیچ چیزی نمیتونه بهش امید بده.

اگه بخوام دنبال مقصر باشم، خودمم که بدون هیچ تعللی و با شوق و ذوق دلمو سپردم دست کسی که اصلا نمیخواست منو برای خودش نگه داره وقتی دیدی دده نشدم، خودت خواستی منو خاموش کنی اون موقع که فهمیدی خیلی دوست دارم و احساسم با آدمای دیگه فرق میکنه، تازه انگار بیدار شده باشی، تازه انگار بخوای تصمیم بگیری منو دوست داشته باشی یا نه. ولی فهمیدی که من نمیتونم برات اون زندگی ای رو که دوست داری فراهم کنم. ولی اون موقع متاسفانه دیگه وقت خوبی برای این تصمیم نبود. من دل بسته بودم و نمیتونستم به سادگی بگذرم همین شد که دیر به دیر سر زدی، بهانه آوردی، بارها دلمو شکستی، هر کاری کردی تا ازت دل بکنم و خودم بگم غلط کردم اما نگفتم! هر چقدر سر زدی دیدی دارم از تو میگم و از عشقی که روز به روز داره بیشتر میشه. ترسیدی ترسیدی این دوست داشتن بشه یه مار بزرگ و بپیچه دورت و خفت کنه و نزاره اون زندگی ای رو که دوست داری داشته باشی. 

اما من برای کوتاه اومدن فقط نیاز داشتم بدونم دوست داشتنم اثر داشته و اینهمه مدت پای آدمی که قلب نداره ننشستم. پای کسی نشستم که این دوست داشتن رو دیده و پسندیده و ستایش میکنه. دوست داشتم ببینم همون اندازه که درگیر توام، درگیر منی! وگرنه آدمی که یه بار ترکت کرده، دیگه اصلا نباید اسمشو آورد. وقتایی که میومدی، امید پیدا میکردم که شاید این دوست داشتن روی تو اثر گذاشته باشه. همین بود که با اصرار سعی میکردم بفهمم حس واقعیت چیه. و هر بار با دیوار سنگی روبرو میشدم حتی اگه نمیخواستی کنارم باشی، میتونستی نشون بدی دل به سنگ نبستم! احساسات واقعیت رو بروز نمیدادی. ای کاش میگفتی تا اینقدر اصرار نکنم و از خودم متنفر نشم و اینقدر خودمو لعنت نکنم و اینقدر خودمو برای خودم خرد نکنم تا لااقل الان چیزی توی وجودم میدرخشید که به بودنش افتخار کنم.

محمد جواد هر چقدر هم برای تو جدی بود، برای من بی اهمیت بود. چون خودم میدونستم قصدم چی بوده و چیکار کردم و نکردم. اما از این در اضطراب بودم که نمیتونستم بهت ثابت کنم هدفم چی بوده. من آدمی نیستم که با همه گرم بگیره. در واقع تنها دختری که در تمام عمرم باهاش گرم گرفتم تویی. من خودم میدونستم گناهی نکردم (جز اینکه بی خبر با اون اکانت با یه اسم دیگه که به قصد کار معقول دیگه ای ساخته شده، وارد شدم و نزدیک یک ساعت توی محیط عمومی با چند نفر صحبت و شوخی کردم) اما نمیدونستم چطور بهت ثابت کنم نرفتم به کسی پیام خصوصی بدم و یا این کارو هزاران بار دیگه تکرار نکردم و فقط همین یه بار بوده! تو اون رو کردی یه بهانه برای مقایسه کردن من با بقیه که چقدر حرفه ای دها نفر رو همزمان زیر نظر میگیرن و به هیچ کدوم واقعا دل نمیدن و فقط دنبال لذتن. تو خودتم سر همین قضیه مقصری! به جای اینکه بیای از خودم بپرسی، رفتی و هی با خودت فکر و خیال کردی و صحنه جرم رو مجسم کردی و حکم دادی و حکمو اجرا کردی! دل اگه دل باشه، آب از آسیاب علاقه اش نمیفته! تو دنبال بهانه بودی تا تمومم کنی. اگه واقعا دوستم میداشتی، میترسیدی که اگر اشتباه کرده باشی، خدایی نکرده آسیب جبران ناپذیری به عشق توی دلت بزنی و برای همین اول از همه سراغ حقیقت رو از من میگرفتی.

اونقدر روزا و شبا رو منتظرت بودم، که دیگه از انتظار سیرم. تنها دلیل اینکه این بار هم به دلم اجازه دادم زندگیمو تو دستش بگیره، اینه که دلم واسه آدمی که بودم تنگ شده و امید دارم بتونم دوباره همون آدم عاشق که قلبی بی قرار توی سینش داره بشم. اگه دوستم داشته باشی، همون طور که من صبر کردم و انتظار کشیدم، صبر میکنی و انتظار میکشی و با چکش میفتی به جون قلب سنگم. شاید بتونی نرمش کنی شاید یادم آوردی هنوزم دوست داشتن و مورد دوست داشته شدن قشنگه، هنوزم عشق زیباست و زندگی ارزش شاد بودنو داره اگرم حوصله نداری و دوست داشتنی در کار نیست که به سلامت. مهم نیست 

دوست داشتن تا جایی ارزش دنبال کردنو داره که بفهمی طرف مقابلت هم به سمت تو کششی داره. در غیر اینصورت تحمیل کردن احساسته به دیگری. 

گذشته، چون تصویری مبهم در پس پرده چشمانم در حال نمایش است. صداها گنگ، تصاویر سرد با یک تم غمگین. راستی چرا اینگونه شد؟ کجای راه را اشتباه آمدیم؟ مگر دوست داشتنم کم بود؟ ناشکر بودم؟ قدر این احساس لطیف را ندانستم؟ عاشقی اذیتم میکرد؟ سهل انگار بودم؟ نه. هیچکدام.

غروب روز هشتم مهرماه بود 6 سال پیش اصلا نمیخواستم از احساسم حرفی بزنم. میخواستم بدون گفتن هیچ حرفی، از زندگی اش ناپدید شوم. طوری که انگار اصلا حامدی نبوده. اما دلم سوخت. برای خودم برای دل بی قرارم برای امیدی که تازه در دلم شکفته بود اذان مغرب بود. غروب. پاییز آخ چقدر دلتنگی و غربت در همین چند کلمه موج میزند! نماز را که شروع کردم، به کلمه الرحمن الرحیم که رسیدم، ناخوداگاه اشک هایم سرازیر شد تا آن لحظه هرگز خودم را آنگونه ندیده بودم نمیدانم اصلا آن سه رکعت را چگونه خواندم. چانه ام می لرزید و گونه هایم خیس از اشک شده بود شاید یکی از عاشقانه ترین نمازهای عمرم بود. استخاره کردم یک بار، دوبار، سه بار. خوب آمد! غزلیات حافظ را باز کردم دقیقا یادم نیست چه فالی آمد، اما این را می دانم که به انجام کارم بیشتر مطمئنم کرد.

میخواستم بگویم و بروم. اصلا به فکر جواب بله یا خیر نبودم. اگر جواب بله بود، که فرصت می یافتم کمی بیشتر به خودت فرصت دهم. اگر هم خیر، لااقل بعدها دیگر حسرت نمیخوردم که چرا نگفتم. این تصمیم، حتی الان هم در نظرم عقلانی و درست است. من چه میدانستم لیلای قصه من، به اندازه من جدی نیست؟ چه میدانستم او نیز مثل من، با تمام دار و ندارش به میدان نیامده؟ چه میدانستم او نیز مانند من اجباری درونی برای ماندن ندارد؟ او آزاد بود. دل در گرو اخم و لبخند کسی نبسته بود. باشم، نباشم چه فرقی میکرد؟ 

من عاشق بودم. در تمام آن مدت میخواستم بدانم همان قدر که من میخواهمش، او هم میخواهدم؟ ضد و نقیض بود. جمع اضداد بود. گاهی طوری حرف میزد که دلگرم میشدم. گاهی طوری رفتار میکرد که ناامید میشدم. میترسیدم کاری کنم که لیاقت داشتن این عشق از من سلب شود از هر فرصتی برای جبران نقص ها استفاده میکردم گاهی چنان خودم را پر عیب و نقص می دیدم که احساس شرم میکردم. دلم میخواست اصلا نباشم. با خودم میگفتم اگر من در نگاه او این چنین باشم، پس دیگر چه عشقی، چه کشکی؟ دوست داشتم ببینمش، کمی از من تعریف کند تا دوباره به خود امیدوار شوم. همه اینها از عشق بی حد بود و او شاید گمان میکرد تعادل روانی ندارم وقتی تعریف میکرد یا میدانستم چیزی در من دیده که به نظرش قیمتی است، دوست داشتم برایش ناز کنم تا بیشتر بشنوم، تا بیشتر دور و ورم باشد. برای همین همیشه دلتنگش بودم تکه ای از وجودم او را صدا میکرد که گویا همه وجودم باشد 

اما او در بند محبت من نبود نیازی به تعریف و دلگرمی من نداشت! دیر به دیر می آمد و آه از دلتنگی
گاهی چنان دلتنگش میشدم که از فرط ناچاری دست به دعا برمی داشتم خدا، شد مرهم زخم های دلتنگی ام کم کم دعا را برای خود برگزیدم و شد کار همیشه ام. دلتنگ که میشدم، وضو میگرفتم، دعا میکردم دعا میکردم دعا میکردم. آنقدر که دلم آرام شود کم بود پس به دلِ خلوتِ شبها پناه بردم شب شد مامن دلتنگی هایم. آغوشم حسرت در بر کشیدنش را داشت. هوس نبود قلب ناآرامم به یک مرهم نیاز داشت که آغوش او بود و چون نبود، بغض میشد و می نشست توی گلو. آآآه از بغض آآآه از دلتنگی.

آیا او می دانست؟ آیا او میداند؟ که چقدر دیوانه وار دوستش داشتم؟ که چقدر در این احساس صادقم؟ و آیا او اصلا مرا دوست داشت؟! . چه فرقی میکند؟ دلتنگ که باشی، دیگر فرقی نمیکند از تو خوشش بیاید یا نه چون تمام وجودت صدایش می زند اگر من دهان صورت و ظاهرم را ببندم و چیزی نگویم، قلبِ ناآرامم، احوالِ پریشانم، حواسِ پرتم مرا لو می دهند همه میفهمند که دل من اینجا نیست. در گوشه ای از همان تصاویر مبهم گیر کرده  ای کاش میشد دل خویش را ز گذشته پس گرفت

می دانی دلتنگی به مغز استخوان رسیده.؟

آخرین جستجو ها

عکـــــــــــس خفن تیک ایت Peter's game amtogasen Gwen's page کسب درآمد،کسب درآمد از بیت کوین،پایوت،آموزش pivot،خرید و فروش pvt romsbilimpo roilisucon chromnulipo اعتراضات اخیر و ضرورت جراحی اقتصاد ایران